رفاقت خانوادگی

این روز ها سعی میکنم اجسان رو تو جمع هایی که میرم ببرم ، چند وقت بود که همچین تصمیمی داشتم و حالا عملی شده ، نتیجه فوق العاده ای میده ، خیلی رابطمون با هم پیشرفت کرده و داره تبدیل میشه به صمیمی ترین دوستام.
اینجوری منم دارم رسم رفاقت یاد میگیرم ، چیزی کهباید یاد بگیرم و خودم رو ضعیف میدونم تو این مورد.

virginity

قرار بود اینجا برهنه شوم عریان شوم و این اتفاق یادم رفته بود امروز صبح حسی پیدا شد حسی که خیلی عمیق بود و خب نامش را نمی دانم چه بگذارم ، برایتان تعریف خواهم کردش و عریان خواهم شد تا خودتان نامی برایش بگذارید ، شاید همه اینها طبیعی باشد اما من دوست دارم از زیر و بم احساسات ام افکارم سر در بیاورم دوست دارم خودم را واکاوی کنم ، دوست دارم خودم را بشناسم ، اصلا برای همین است که اینجا عریان می شوم.
صبح که بیدار شدم از آنجایی که با خریدن این گوشی علاوه بر امکانات جدیدی که داره مثل همین وردپرس ، اعتیاد ام به فیس بوک بد تر شده ، رفتم سراغ فیس بوک . همه چیز مثل گذشته بود . تا اینکه رسیدم به عکسی ، عکسی که مربوط به دختری میشد که هم دانشکده ای ما بود و یک سال بالاتر از من ، تو دنیای واقعی ارتباطی با هم نداشتیم و فقط تو دنیای مجازی به صرف معرفی یکی از دوستان مشترک با هم فرند بودیم بدون هیچ گفتگوی رد و بدل شده ای ، و تمام اطلاعات من از این خانم بر می گشت به پست و عکس هایش و در واقع چیزی نزدیک به صفر.
تصویر ، تصویری از این خانم بود در ویلای شمال ، و چیزی که من رو جذب می کرد پاهایش بود ، ( نوشته ام شاید بیش از پیش لحن اروتیک به خود بگیرد پس از این .) لباس اش شرت و بلوز آستین حلقه ای بود که بی نهایت برایم کشش داشت ، عکس در محیطی باز باغ مانندی گرفته شده بود که در انتهای تصویر ، ویلای بزرگی به چشم می خورد .
تصویر دوم اما مربوط بود به عکسی دست جمعی در محوطه همین ویلا ، دختران و پسرانی هم سن به چشم می خوردند ، پسر ها با یک تی شرت و شلوارک و اما دختران لباسی باز تر حدودی که در ایران متعارف است به تن داشتند ، عموما پیراهن هایی دکولته و ماکسی ( ما به این لباس ها در ترکی دن don می گوییم که الان معادل فارسی اش یادم نیست و این به من یاد آوری می کند که چقدر در حوزه ادبیات و بخصوص ادبیاتی که به جنس مخالف مربوط میشود ضعیف هستم. ) بودند.
بی نهایت این دختران و جمع برایم جذاب و سکسی بود و می خواستم من نیز در آن جمع بودم.
دوست دارم این قضیه و این کشش را در خودم واکاوی کنم.
بی شک من در فانتزی هایم چنین محیطی را تصور کرده بودم ، اینکه همیشه دوست داشتم سکسی در محیط آزاد ، در جایی بدون سقف و شاید کنار استخری فارغ از دغدغه های روزمره داشته باشم و اینجا و این فضا نزدیک ترین فضا به فضای مورد نظر من بوده ، و پس شریک جنسی ام یا شاید بهتر بگویم معشوقه ام باید بی پروا بدنش را تنش را در اختیارم بگذارد و اما اینکه پروایی از دیگران در این مورد نداشته باشد ، از اینکه بدنش ( حالا نه به صورت کاملا عریان ) دیده شود شرمی نداشته باشد ، و این مستلزم عبور از عرف جامعه من است. عبور کردن از عرف ها همانطور که اوایل کار به نظر می رسد کار راحتی نیست ، باید بگویم که این خانم به شدت برایم از نظر جنسی جاذبه دارد و هیچ بدم نمی آید شبی با او در همچین جایی باشم ، شب را در تخت خوابی با هم بسر کنیم ، اما اینکه طبیعی است هر پسری هر مردی این حس را قبلا تجربه کرده و از بدیهیات است.
اما دوگانگی اینجا وجود دارد میل به سکس ، میل به هم بستر شدن ، وجود دارد اما راه حلی برای رسیدن به آن وجود ندارد .
سیمون دوبووار در یک جایی از کتاب جنس دوم نوشته بود که آزادی جنسی در قشر خاص و مرفهی از جامعه بدون اتفاق افتادن انقلاب جنسی امکان پذیر است ، ( و من این خانم رو جزو این دسته می بینم .) و من جزو این دسته نیستم . زیرا خانواده و اطرافیان من سکس را تنها در ازدواج میبینند و با توجه به مسائل اقتصادی نه امکان ازدواج هست نه من ازدواج را راه حل این موضوع میبینم شاید این حس این کشش شبی بیشتر دوام نیاورد؟ ( من این نکته را که طرف مقابل مایل به ایجاد رابطه نباشد را کنار گذاشته ام که خود بحث دیگری می طلبد. ) و بعد از آن دو نفر تنها به جرم یک شب لذت بردن از بدن یکدیگر باید تا مدتی طولانی یکدیگر را تحمل کنند؟ راه حل دیگر هم وجود دارد و آن داشتن رابطه ای خارج از اجتماع است ، منظورم رابطه ای پنهانی است که کنترل اجتماعی نمی تواند تاثیری روی آن بگذارد ، این نوع از ارتباط با توجه به فاکتور هایی که قبلا بیان کردم .( از جمله داشتن رابطه ای در داخل یک جمع ، عشق ورزیدن در مقابل دیگران و … ) برایم لذت خاصی ندارد. و در ضمن داشتن همچنین رابطه ای نیز اصطلاحا نیازمند داشتن « مکان » است که فراهم کردنش باز با توجه به عرف جامعه نیاز به داشتن تمکن مالی خوب دارد .
و همانطور که خیلی وقت ها گفته ام :
I want loose my virginity .
اما هیچ راه حلی مناسبی برایش ندارم.
پ.ن. با توجه به ایدئولوژی شخصی من ، ایجاد ویلاهایی این چنینی تنها برای استفاده شخصی ، با توجه به وضعیت اقتصادی جامعه و فقر گسترده ، حتی در صورت داشتن تمکن مالی خوب کار شایسته ای نیست.
پ.ن. نمیدانم چقدر موفق به رساندن منظور ام شده ام ، حداقل بعد از نوشتن کمتر به این قضیه فکر می کنم و می توانم بعدا برای مرور افکارم به اینجا مراجعه کنم.

پ.ن. همونطور که میدونین من مشکلی با هیچ نوع لباسی ندارم ، منتها ( به هر دلیل ممکن ) بعضی ها جلب توجه می کنند که همیشه سعی کردم توجه ام را کمتر کنم ، شاید هم این به خاطر درست نبودن روابط جنسی ام باشد و محدودیت هایی که در زندگی داشته ام ، خلاصه اینکه قصد دارم بر این ها چیره شوم.

تنبلی

تنبلی خیلی چیز بدیه و‌باید اعتراف کنم که من همیشه تنبل بودمد، اینکه بدونی کاری رو نمی تونی انجام بدی یه مشکله ولی مشکل وقتی بزرگ میشه که بدونی می تونستی کاری رو انجام اما تنبلی مانع این کار شده ، همه این صحبت ها تکرار مکراراته ، اما میخوامداینجا نتیجه فکر امو در مورد خودم بنویسم.
من از همون روز اول تنبل بودم همیشه همیشه چه تو جمع خیلی به قولا بالایی قرار می گرفتم چه حتی تو جمعی که خودم رو بالاتر می دیدم بعد یه مدت می دیدم که دارم تبدیل میشم به یه آدم معمولی وسط ، کسی که هیچ به دنبال پیشرفت نیست. نمی دونم الان تقریبا این رو قبول کردم و اصلا تلاش کردم خودم رو به عنوان آدم معمولی وسط قبول کنم. اما هر چه قدر هم که سعی می کنم خودم رو با دیگران مقایسه نکنم باز این اتفاق میوفته و این من رو آزار میده اینکه نتونی یا نخوای که اول باشی بهترین باشی و صرفا به یک انسان وسط معمولی رضایت بدی همیشه با این ترس همراهه که نکنه حتی وسط هم نیستی و آخر شدف اینکه در مواجهه با آینده نا معلوم آیا چیزی در چنته خواهی داشت؟یا دست زمان به مرور از دایره بیرون می اندازتت. این روز ها که روز های بیکاریه، اینکه هیچ دید روشنی از فردا ندارم و با شخص خودم در آینده چند سال بعد ام کاملا بیگانه ام باعث میشه به همه این ها فکر کنم ، اینکه کنکور اگر فلان جا قبول بشم چی میشه اگر فلان کار رو بکنم چی میشه کدوم انتخاب انتخاب بهتریه ، یا اصلا کنکور قبول نشم باید چکار کنم ؟ یکسال بمونم یا ولش کنم برم سراغ سربازی و عملا دوسال منتظر شم که به زندگی برگردم ، خود این کابوس هم تمومی نداره ، سربازی رو کجا قراره برم ؟ اصلا میتونم دووم بیارم؟ چه اتفاقاتی قراره بیوفته؟
اصلا اینجا قرار بود از تنبلی بنویسم که به کل منحرف شدم ، البته خوب تنبلی به همه این ها هم مربوطه تنبلیه که شاید باعث میشه تو به چیزی رضایت بدی و بخوای معمولی بمونی و شاید حس راحت طلبی انسان ، اصلا کی گفته که این بده؟ تو الان لذت کارتو میبری و کسی که تنبلی میکنه لذتی نمیبره و منتظر میشه وقتی به موفقیتی رسید ازش لذت ببره غافل از اینکه به دنبال چیز دیگه ای میره و من خیلی واضح نمیخوام همچین زندگی داشته باشم ، میخوام یه زندگی آروم و یکنواختی داشته باشم . هر چند که از طرف دیگه این خودش یه نوع ریسکه چون ممکنه تو پایین بیوفتی و همچیح زندگی آرومی هم نصیبت نشه ولی باید بگم که من اهله ریسک ام اصلا از ادرنالین لذت میبرم و اینم خوب یه نوعشه اینکه باپزندگی ات قمار کنی.
ولی خوب تنبلی مشکلات دیگه ای رو هم برای من همراه آورده ، وقتی خونه نشستی بیرون رفتن از خونه برات سخت میشه ، یا شاید بهتره بگم من این مشکلات رو دارم و دلیلش رو تنبلی می دونم . من در ارتباط با دوستام نا توان ام احساس می کنم نمیتونم باهاشون تماس بگیرم بعد یه مدت فاصله  بزرگی بیمون ایجاد میشه دوستانی که خیلی صمیمی بودیم من همیشه دوست داشتم و تلاش کردم که آدمی به اصطلاح رفیق باز باشم ، اما عملا امکان پذیر نیست ، من حتی وقتی هم کاری ندارم شاید از ترس اینکه مبادا زنگ بزنم و مزاحم کسی بشم از دوستان ام خبر نمی گیرم ، یا مثلا کیبینی کمتر دنبال کاری که دوست دارم می رم و بعضی وقتا سعی میکنم خودم رو از ترس انسان ها تو خونه پنهان کنم یا حتی این اتفاق تو جمع هم رخ میده ، شاید خیلی ها به خاطر وقت هایی که سر خوشم و با همه ارتباط برقرار میکنم متوجه این لحظه ها نشن اما خودم خوب میدونم که بیش از سرخوش بودنم همین لحظه های بد این روز ها اتفاق میوفته و دوستان نزدیکی که فکر کردن بهشون کم محلی میکنم و ازم دور شدن. همه این ها هم از اون معمولی بودن و تنبلی من ناشی میشه و جزو آثار منفی شه که باید باهاشون مبارزه کنم.
البته این تنبلی خودش رو تو علایق و هابی های آدم ام نشون میده و همین بود که باعث شد گیتار رو کنار بذارم یا الان کمتر عکاسی کنم یا بعضی وقت ها برنامه های کوهنوردی مورد علاقه ام رو نرم.

پ.ن. این صرفا یه متنه برای خودم که بعدا این افکار و این اشکالات خودم یادم بیاد.

پ.ن. این تنبلی و ترس گاهی باعث میشه وقتی دوستان میان چت افلاین بشم و جواب ندم و ترس از اینکه درخواستی داشته باشند و من نتونم نه بگم. ( این نه گفتن رو هم دارم تمرین می کنم این روزا.) و البته خیلی اوقات جواب اس ام اس نمیدم.

از اینجا و آنجا

حقیقت در حال حاضر برای من رسیدن به واقعیته ، و خب از طرفی باور دارم که رسیدن به واقعیت امکان پذیر نیست.
( از دید روانکاوانه که به موضوع نگاه می کنم واقعیت در با هم دیدن بعد نا خودآگاه و خود آگاهه و در ضمن رمزگشایی نا خودآگاه غیر ممکن ، از طرف دیگر من از طرف شخص خودم دنیا و اطراف ام رو می شناسم . ( خودی که خود مجهول است .) و نه از طریق کلی و به بیانی جامعه شناسانه.) با وجود تمام اینها که رسیدن به حقیقت و شناخت رو با مشکل رو به رو می کنه میل من به دانستن آروم نمیگیره. من میخوام تصویری از خودم دنیام بسازم ، من می خوام این تصویر عین من باشه و تمام وجوه شخصیتی ام رو دارا باشه من می خوام این تصویر ، تصویری بی پرده از من باشه با تمام نقص هایم ، ( باید توجه کرد که این میل به ساختن این تصویر از میل به جاودانگی یا میل به زندگی من نشات می گیره.)  و چه کار سختی است پی بردن به نقص های خویش و سخت تر از آن پذیرفتن آنهاست. شاید من هم به کاری چون اعتراف به گناهان نیاز دارم .
همه این بازی ها و نوشتن ها یک سمت اش بر می گردد به همین موضوع ، اینکه بتوانم خودم را کند و کاو کنم و هر چه به ذهن ام میاید بی واسطه بنویسم و تایپ و کنم اینجا به سرعت منتشر کنم تا مبادا گوشه ای از آن از بین برود.
شاید همه این ها از این نشات می گیرد که دوستی نیافته ام در این مدت که این ها را به گوشش بخوانم اما چه بهتر که اینجا می نویسمشان تا اگر روزی محرم رازی یافتم به یکباره سر دل پیشش باز کنم.
روزگار عجیب است ، آدم خودش را هم نمی تواند بشناسد . خود خود مجهول اش را ، و حالا باید برود با دیگری دوستی و رفاقت کند و او را بشناسد .
و از طرفی این جهان جمع اضداد است و این اضداد است که دنیا را ساخته ، به سوی علم و حقیقت که میروی هر لحظه به جای اینکه ببینی علم ات بیشتر می شود می بینی نادان و نا آگاه تری و حقیقت را که می جویی هر روز از حقیقت دورمی شوی.
و من بنی بشر وسط این همه پرسش و سوال گیر کرده ام. بگذارید دیگر ایقدر ها هم کلی گویی نکنم دیگر ، قصدم از همه این کلی گویی ها این بود که مشکلاتی که می خواهم مطرح کنم فقط این ها که می گویم نیستند و کار به جاهای باریک می کشد گاهی در مسائل شاید جزیی ، بگذریم.

یادم می آید در دوره راهنمایی که بودم علاوه بر اینکه مخفیانه به سایت بزرگسالان سر میزدم و سعی می کردم بدنم را بشناسم و گاهی اوقات هم کار به خود ارضایی و اینها میرسید ، گشت های مخفیانه ام به سایت مخالف حکومت هم می رسید و کم کم با افکار چپ ها آشنا می شدم ، پایه تفکر چریکی را هم از زمانی که خیلی کوچک تر بودم و دقیق یادم نمیاید کی در ذهن داشتم وقتی کودک بودم در افکار ام غرق می شدم و روی نقشه جهان نما به دنبال جزیره ای می گشتم که یاران و هم فکرانم را در آنجا جمع خواهم کرد و دنیا را نجات خواهم داد ، کمی بعد تر فهمیدم که باید یک ایدئولوژی داشته باشم شروع کردم به مطالعه اوایل همین ایدئولوژی اسلامی بود ولی این مانع نمی شد به سمت افکار جدید تر نروم ، بعد تر ها که از اسلام پشیمان شدم به کلی کمونیست شده بودم و کمابیش این افکار را تا به امروز حفظ کرده ام. خلاصه این را بگویم که من باید با داشتن این تفکر دور خانواده را خط می کشیدم ، خطی که نتوان از آن رد شد، چریک را چه به این حرف ها ، بعد تر ها بی آنکه بدانم ( شاید هم در پی تفکرات فمینیستی که در سایه کمونیست بودن به سراغ شان رفتم. ) به سراغ دختر ها می رفتم چه آنکه در همان دوران دبیرستان سعی داشتم دوست دختری اینترنتی پیدا کنم .( چون آن موقع ها به فکر ام هم قرار گذاشتن با دختری نمی گنجید یا بهتر بگویم اصلا برای رفاقت از خانه بیرون نمی رفتم.) که البته نا موفق بود چه بعد ها که همیشه رابطه خوبی با دختر ها در دانشگاه داشتم و همیشه در فکر اینکه روزی عاشق کسی خواهم شد که باز تا الان اتفاق نیوفتاد ، اما حالا می بینم همین فکر ساده هم بر خلاف اصول ابتدایی بوده ، می خواهم بگویم بگویم ما آدم ها آن چیزی که ادعا می کنیم یا حتی فکر می کنیم هستیم هم نیستیم .

پ.ن. همانطور هم که قبل تر ها گفته بودم با وجود اعتقادم به ماتریالیسم اعتقاد عمیقی به عرفان دارم و این ها را متضاد نمی بینم که حالا شاید بعد تر ها توضیح دادم ولی خلاصه اینکه این روز ها به گونه ای از وحدت وجود رسیدم و ایدئولوژی برایم چندان هم مهم نیست . شاید بشود گفت که گویی مسلمان شده ام.

پ.ن.
عشق ، که عشق جنسی هم قسمتی از آن است به نظرم والاترین ارزش بشری است ، ارزشی که حتی از آزادی هم والا تر است.
پ.ن. نمی دانم قدرت جسارت شجاعت پشتکار و… این را خواهم داشت که عاشق باشم یا نه ، بخصوص عاشق زنی ، زنی که همه نیاز ها و خواسته هایم را بر آورده می کند و این مهم ترین سوال حال حاضر من است.

پ.ن. ( کمتر مرتبط) امروز فیلم « شاعر زباله ها » را می دیدم که بسیار لذت بردم و توصیه می کنم که ببینیدش و شاید این افکار زاییده تماشای این فیلم اند.

این شبهای من

حالا که تابستونه و دانشگاها تعطیل، زندگی جور خاصی جریان داره و برای آدم بی برنامه ای مثل من پر از لحظات بی خاصیته که میگذره پشت سر هم . به بهانه اینکه برای آزمون ارشد خواهم خوند همه برنامه هارو کنسل کردم و شدم فرد بی کار خونه ، مطالعه برای آزمون ام روزای اول تابستون خوب پیش رفت اما بعد دزدیدن چرخ احسان ( مراجعه به پست دزدی) کلا قطع شد. وقتی به این روزا که میگذرند فکر می کنم تنم میلرزه ، من همین زمان کوتاه رو برای مطالعه آزمون دارم ، اصلا همین چند وقت پیش ها ، وقتی به حوادث یک روز فکر می کردم بعضی هاشون یادم نمی اومد از اونجا که اونقدر جاهای مختلف رفته بودم ، ولی حالا چی؟ وقتی هر شب مثل امشب گوشی رو دستم می گیرم تا اینجا چیزی بنویسم نه تنها رویدادی تو اون روز پیدا نمی کنم توی اون هفته رویدادی برای نوشتن هم ندارم ، دوست دارم این روز های بی کاری هر چه زودتر تموم شه. یا شروع کنم به درس خوندن یا اصلا برم دنبال کاری که دوست دارم.

پ.ن. گاهی فکر می کنم بی خیال ارشد خوندن اینا بشم هر چه زودتر برم سربازی رو تموم کنم بیام برم سر کار ، پول جم کنم زن بگیرم و بریم با هم عشق و حال ، بلافاصله یادم میوفته همچین اتفاقی نخواهد افتاد مگر اینکه یکی مثل خودت رو پیدا کنی ، و وقتی من الان نمی تونم همچین کسی رو پیدا کنم نمی تونم برا آینده هم امیدی داشته باشم. از طرفی سربازی رفتن هم دست خودم نیست باید این دوره کارشناسی هم تموم شه ، و حالا کخ همه دوستام از دانشگاه رفتن میتونم بگم این کارشناسی لعنتی تموم بشه.

پ.ن. همین جا باید اعتراف کنم که من یه پسر بچه لوس ام. شاید نخوام اینو تو ظاهر با گذاشتن یه تیکه مو به عنوان سبیل و مردونه نشون دادن خودم ابراز کنم ولی اینجا باید اعتراف کنم کسی که تا ۲۲ سالگی کار نکرده باشه یه بچه نونور بیشتر نیست ، همچین آدمی در آینده هم نمی تونه امیدی به کار کردن داشته باشه چه برسه به زن گرفتن و این ها.

پ.ن. این روز ها همش دارم به این چیزا فکر می کنم ، به آینده کار ، ازدواج و البته با بقیه هم صحبت می کنم و می بینم دغدغه خیلی از دوستام هم هست. یاد دوران کنکور میوفتم که همه هی در مورد دانشگاه و اینکه بعد کنکور قراره چه اتفاقی بیوفته فکر می کردیم و صحبت می کردیم و بعد از کنکور و مخصوصا الان که در شرف فارغ التحصیلی ام می بینم چه نگرانی های بی خودی داشتیم ، نگرانی که از جنس نگرانی امروز ماست.

پ.ن. من دوستانی دارم که خیلی نزدیک ایم ، و همه سمپادی بودیم و همه معتقد ایم جامعه خانواده و سمپاد مارو به جایی کشونده که شاید اصلا دوست نداشتیم باشیم رشته هایی انتخاب کردیم که انتخاب نا نبوده شاید، در کنار همه چیز هایی که سمپاد به ما داده و میشه گفت الان هر چی ما داریم از سمپاده ولی این هم از اشکالات سمپاده و به هر حال نمی تونیم تغییری بدیم چون تنها تخصص ما همین رشته ایه که خوندیم.

پ.ن. این روز ها که سر انگشتی حساب می کنم می بینم میتونم اگه سر کار برم پولی دور و بر یه میلیون در ماه در بیارم ، یه چند ماه پول ام رو جمع کنم می تونم یه خونه اجاره کنم ، رفتم نگاه کردم دیدم این مسکن مهر هایی که تو شهر سهند ساختن ارزونن و میتونم با هشت میلیون یه آپارتمان رهن کامل کنم ، یه موتور سیکلت هم برا رفت و آمد ام می خرم ، میشه با کنار گذاشتن خرج خورد و خوراک بقیه پولمون رو کنار بذاریم دو تایی با خانوم کار کنیم و هی بریم مسافرت دنیا رو بگردیم ، من راضی ام به همین زندگی ، نه میخوام برم خارج کشور برا ادامه تحصیل و … نه میخوام خونه چند صد متری داشته باشم نه اصلا دوست بچه داشته باشم ، تواین دنیا حالا خود ما هم اضافه ایم چه برسه به انسان های جدید. میتونیم از زندگی لذت ببریم ، حالا باید کسی باشه که این شرایط رو قبول کنه ، آره من به عشق احتیاج دارم برای ساختن این زندگی.عشق

کوهنوردی این هفته

این هفته با سه تا دیگه از دوستان به شدت نزدیک برنامه گذاشتیم و زدیم به کوه ، تا اینجاش که نکته جالبی برای منی که تو این چند سال اخیر تقریبا هر آخر هفته ام تو کوه و دشت گذاشته نداشت. چیزی که برنامه این هفته رو متمایز می کرد این بود که من سعی کرده بودم برنامه رو برنامه ریزی کنم ، قبلا سابقه سرپرستی گروه های طبیعت گردی رو داشتم اما نکته ای که این برنامه رو متمایز می کرد این بود همه این دوستام افراد کوه رو بودند برنامه هم کوهنوردی بود و واقعا منو به چالش کشید ، اینکه به عنوان با تجربه ترین فرد گروه مسئول بودم و از طرف دیگه باید از برنامه هم لذت می بردم . و این لذت که سعی کنی لذتی که از کوه و طبیعت ( یا در معنای عام ، لذت از هر چیز دیگه ای) رو با بقیه نزدیکان ات به اشتراک بذاری واقعا عالیه. لذتی بالاتر از اینکه با گروهی به کوه بری و تنها نفر جلویی رو تعقیب کنی . انتخاب مسیر ، برنامه ریزی کلی همه با خودت باشه. این یعنی زندگی ، و من این رو قبلا تنها در کوه های اطراف شهر ، و در شبی که به تنهایی توی دره ای پشت کوه عینالی خوابیدم تجربش کرده بودم و حالا این تجربه کامل شد. حال و هوایی این روز ها به من دست داده که دوست دارم بهش بگم حس کوهستان ، لذتی ناب. وقتی کوله ات رو توی ارتفاع بالا می کشی ، کوله ای بهش اعتماد داری و میدونی هر اتفاقی که بیوفته تو مقابلش خواهی ایستاد ، ترفندی خواهی یافت که رها شوی . و البته این روز ها دوست دارم کوله ام سبک باشه ، آب ، لباس خوب ، یه کیت نجات و کمک های اولیه که خیلی کوچیک و سبکه و البته کارایی بالایی داره ، چاقو و وعده غذایی که به نون و پنیر با خیار و گوجه تقلیل پیدا کرده.
و در آخر باید از احساس مالکیت ام بر کوه بگم ، این حس عمیق که من از این خاک ام و این خاک از آن من این روزها خودش رو بیشتر نشون میده و البته نفی هر مالکیت دیگری ، از جمله مالکیت ام به کوله ام و هر چیزی که توش دارم و کم کم دارم به یه کمونیست واقعی تر تبدیل میشم و این رو دوست دارم.
و البته باید بگم اتفاقات چند هفته گذشته هم بی تاثیر نبودند ، اینکه چند سالی با گروهی که تجربه چندانی هم نداشتند همراه شدم و هر بار که خواستم ادامه ندم به بهانه ای تو برنامه ها شرکت کردم ، از رسوایی های اخلاقی گروه که بگذریم در برنامه چند هفته گذشته گروه با مشکل اساسی مواجه شد ، گروه برنامه ای رو بدون راهنما اجرا کرده بود و سرپرست برنامه تنها قصد اجرای برنامه ای گلگشت رو داشت که برنامه به برنامه ای کاملا کوهنوردی و فنی تبدیل شد و حالا شما تصور کنید اعضای تازه کار  و ضعیف تر گروه با چه مشکلی مواجه شدند و خلاصه کار ما به کجا رسید و همین شد که من به فکر این افتادم که اصلا چرا خودم به تنهایی برنامه ای برگزار نکنم ؟ بدون اینکه به اصول پشت کنم.

بلا

گفتم شیشه مرا بر سر سنگ میزنی؟
گفت چو لاف عشق زد تیغ بلاش میزنم

دیدگاه زیباییه ، دیدی که من تو همه این سال ها داشتم و هیچ دنبال نکردمش ، من اگر در همه این سال ها هم منکر دین شده باشم هیچ وقت نتونستم چشم بر عرفان بپوشم. اصلا عرفان چه ربطی به دین و مذهب داره؟ تصمیم گرفتم جدی تر عرفان رو دنبال کنم . بعدا در موردش خواهم نوشت حالا به همین قدر اکتفا می کنم.

پ.ن. شعر از مولانا ست.
پ.ن. مقاله ای خوندم در مورد مولانا که همین جا میذارمش ، بعدا قراره راجع بهش صحبت کنم . لینک کتابناک

اینجا

اینجا تبدیل شده به جایی که توش اعتراف می کنم تازه شروع کردم ولی ارزش زیادی برام داره ، به شدت دوست دارم ادمش بدم و اینجا اینو مینویسم که بعدا که چشم افتاد بهش یادم بمونه .
واقعا هیچ هدفی از اینجا نوشتن ندارم این نوشته ها تنها بدرد کسایی میخوره که منو میشناسن و اگر بیان اینجا میتونن منو بهتر بشناسن و این شاید بعد ها بدردم بخوره . اینجا تمرکز میکنم و سعی میکنم فکر ام رو یه جا جمع کنم و هر چی از ذهنم می گذره بنویسم شاید به نوعی رسیدن به نا خود آگاه ام باشه ولی همه این ها تا زمانی جریان داره که کسی اینا رو نخونه و من سعی میکنم اونقدر بنویسم تا خود واقعی ام اینجا جمع بشه ، خود من خودی که حتی با گذر زمان تغییر کرده اینکه من به چی فکر می کنم وقتی تنها م وقتی در خلوت خودمم و…
و وقتی روزی احساس کردم به پختگی رسید میدمش به یه دوست، دوستی که امروز نمیشناسمش ، ولی مطمئنم که روزی پیداش میکنم.
دوست های خوبی دارم ، خیلی خوب و خیلی بهتر از گذشته ، دوستایی که امتحانشون رو پس دادن . اما حسی درون انسان ها هست که همیشه بدنبال کمال میرن و دنبال کسایی میگردن که نزدیک تر باشند .
چرا سر پوشیده بگم ؟ من یک پسر مجرد ام ، کسی که تجربه داشتن روابط احساسی رو داشته ولی اونقدر پیش نرفته که عشق رو تجربه کنه ، این فرد این کس مطمئنا کسیه که من عاشق شم و اینلا من که کلی دوست خوب دارم دوستانی که دوستم دارند ولی لزوما دلشون نمیخواد اونقدر ها هم به من نزدیک بشن و اصلا درست هم نیس من هم تا این حد نزدیک شدن اذیتم میکنه و دوست ندارم همه اینقدر در مورد ام بدونند.

پ.ن.  چند وقتیه که افراد دور و برم با خوندن نوشته های جدی ام بهم پیشنهاد کردن نوشتن رو ادامه بدم هر چند خودم همچین دیدگاهی ندارم اما حداقل فکر می کنم برای خودم بنویسم