روابط نامشروع

دارم درس دانش خانواده و جمعیت رو میخونم که جایگزین درس تنظیم خانواده شده.
متوجه شدم در سایه روابط نا مشروع و عقاید انحرافی بنده در آینده نزدیک بنده دچار مشکلات زیر خواهم شد :

image

و در بهترین حالت از افسردگی ، احساس گناه ، گرایش به خودکشی و در آخرت هم از آتش دوزخ در رنج خواهم بود.
همین جا اعلام کنم که هیچ هم پشیمون نیستم و تازه میخوام بقیه دوستان رو هم به همکاری دعوت کنم. والا همه اینا گریبان گیر آدم بشه بهتر از اینه که زن بگیره.

ما هم بزرگ میشیم ، ما هم یادمون میره

دبیرستان که بودم وقتی زیر فشار سوال های ریاضی گیر میکردم ، وقتی اونقدر درس رو سرم میریخت که کلافه میشدم ، پناه میبردم به بابا ، میگفتم بیا اینا رو به من یاد بده ، و بابا برام منجی بود ، اما بابا خیلی وقت ها نمیتونست جواب سوال هام رو بده ، اون موقع عصبانی میشدم ، میگفتم تو چطور مهندسی هستی که از پس یه سوال ریاضی دبیرستانی بر نمیای.
البته بابا قبلا اینطور نبود ، اون بود که پنجم ابتدایی که بودم هر روز کنارم مینشست و بهم درس میداد تا آخر منو فرستاد سمپاد و بعد اش هم کشوند رشته ریاضی و امروز یه مهندس کنارشه.
حالا اما اون عصبانی شدن ها از دست بابا که نمیتونه سوال هام رو جواب بده خوب یادمه ، اینکه میگفت شاگرد اول بوده ، میگفتم این چه شاگرد اولی ه که از پس این سوال ها بر نمیاد.
حالا که دارم برا آزمون کارشناسی ارشد آماده میشم بابا صدام میکنه ، میگه بیا ببین میتونی اینا رو به برادرت درس بدی. ( سوم تجربی میخونه. ) میرم کنار بابا و داداش کنار میز میشینم بابا شروع میکنه به توضیح دادن و منم زل میزنم به کاغذ های جلو شون ، توضیحای بابا که تموم میشه میگه درسته ؟ تو هم بهش توضیح بده ، میبینم هیچی برا توضیح دادن ندارم ، اون خیلی بهتر از من توضیح میده ، اون خیلی بهتر از من بلده ، اونی که سی سال بیشتره دیپلم ریاضی گرفته از منی که چهار سال پیش این درسارو خوندم بهتر توضیح میده.

آهای ، ای کودک درون ام بازی رو شروع کن

یادته گفتم حس پسر بچه ای رو دارم که دست مامان اش و گرفته و هی چیز میز میخواد و اونم باهاش همکاری میکنه ، شاید خیلی مسخره باشه ولی برای منی که بیشتر زندگیش صرف رسیدگی به والد خودش بوده ، خیلی هم خوبه ، دارم کم کم لذت بردن رو یاد میگیریم باهات ، زندگی من بیش از هر چیزی به این زنگ تفریح ها احتیاج داشت. تصمیم گرفتم حتی گاهی هم از مدرسه فرار کنم همیشه که آدم نباید شاگرد منضبطی باشه.
و البته شخصیت والد ام رو هم دارم جور دیگه ای تجربه میکنم ، اون موقع که من بابا میشم و دست دختر کوچولو مو میگیرم. خیلی خوبه و هر روز دارم یاد میگیرم زندگی کردن رو. و داشتن همه این ها کنار هم .

زندگی موقت ، لذت های موقت

این روزا که همه برنامه هامرو چند ماهی هست تعطیل کردم که بشینم خونه و برا کنکور کارشناسی ارشد بخونم ، میبینی چن روزه که پشت سر هم خونه ام ، یه زندگی کاملا روتینه ، و جالب اینکه برخلاف انتظار ام از خودم کاملا لذت هم میبرم ، صبح دیر از خواب پا میشم ، و معمولا اهالی خونه نیستن ، تنهایی صبحانه میخورم ، که همیشه ثابته ، چای شیرین تو ماگ همیشگی ، با نون سنگک و پنیر لیقوان ، که البته اونقدر این برام لذت بخشه و هی تکرار شده که میتونم تغییر طعم پنیر رو با روز های قبل تشخیص بدم ، و خب این یکی از جذابیت هاشه که سعی کنی پنیر مورد علاقت رو پیدا کنی. مثل تست کردن شراب میمونه ، یا تست کردن قهوه.
بعد شروع میکنم به درس خوندن حدود یک ساعتی میخونم و بعد وقت قهوه صبح میرسه ، که تو موکا پات درست میشه و بدون هیچ افزودنی میخورمش ، اول بو کردن قهوه است که تو موکا پات میریزم ، بعد بو کردن بخار قهوه که از موکا پات بیرون میاد و همه خونه رو میگیره ، و بعد بو کردن و جرعه جرعه خوردن قهوه ای که کنار دستم کنار کتاب ها میزارم و خوردنش کلی وقت طول میکشه و جرعه آخرش کاملا سرد شده ، و بعد همینطور که درس میخورم تا یک ساعتی از بوی قهوه ای که تو دهانم میپیچه لذت میبرم تا حدود ساعت ۲ ، دو نیم همه دور میز نهار جمع بشیم، بعد نهار هم برنامه خواب دارم و بعد بیدار شدن هم همین جریان باز ادامه داره. و البته فردا صبح دوباره از اول.
تازه فهمیدم اینجور زندگی کردن هم میتونه جذاب باشه ، درس خوندن اونقدر ها هم کار سختی نیست ، از شما چه پنهون که به این درس ها هم حتی علاقه مند شدم و دنبال شم تا ببینم آخرش چی میشه. این برای کسی که تو کل ترم فقط دو هفته با درس ها ارتباط داشته و تو این چهار سال کارشناسی دو ماه ام درس نخونده عجیبه.
میترسم مثل پدرم به این زندگی عادت کنم و منتظر زمان بازنشستگی ام بشم ، بعد بازنشستگی هم از اونجایی که نمیتونم نغییری تو خودم ایجاد کنم باز همین سیکل ادامه پیدا کنه.
یکبار هم موقع کنکور همین کار رو کردم ، و تعطیل کردن همه فعالیت ها به این معنا بود که کلا موسیقی رو کنار بذارم ، پسر هیجده ساله ای که پنج سال ساز زده بود ، سازش رو بوسید گذاشت کنار .
حالا اما کلی فعالیت دیگه داشتم ، عکاسی ، کوهنوردی ، رفقا و … که تعطیل شدن و میترسم
کنار شون بذارم بعدا هم.
امسال که کوه نرفتم اصلا و این هیچ برای من قابل تحمل نیست ، فردای روز کنکور صعود سراسری زمستانی هست برا سهند و بزقوش که دوست دارم شرکت کنم . و امیدوارم از پسش بر بیام.
من اهل این سوسول بازی ها نبودم، از این آدم هایی هم که یه جای ثابت داشتن هم هیچ خوشم نمیومد ، یه زندگی پر هیجان داشتم که هر روز یه جا بودم ، یه گروه جدید ، یه جای جدید ، یه مشغولیت جدید ، یه فکر نو ، یه موسیقی نو ، حتی تیپ و لباس متفاوت. شما بیا اتاق خواب منو ببین ، انگار همیشه دارم اسباب کشی میکنم .
نه آقا این زندگی من نیست ، این زندگی موقت ، کاملا موقت ، موقت ، موقت. این باید یادم باشه حتما.

آقای murat kekeli در آهنگی می فرمایند :

dunya nin en gozel gozlari e$akler dedir :))
البته با موسیقی زیبا و گیرا ، که گوش دادنش پیشنهاد میشه.

پ.ن. اول که این قطعه رو شنیدم ارتباط موسیقی رو با این شعر نمی فهمیدم بعد مدتی گوش دادن اما حل شد :))
طنز جالبی داره کل قطعه برام. و توام بودن شیرینی ها تلخی ها.

فلسفه طبقاتی ، جهان بینی طبقاتی

این روز ها دارم به این فکر می کنم که چقدر شخصیتی که من امروز دارم به درآمد پدرم ، و به جایگاه اقتصادی خانوادم مربوط میشه. مطمئنا اگه پدرم یا خانوادم پول بیشتری داشت شخصیت من هم تغییر می کرد. شاید پر حرف تر میشدم کمی بی خیال تر ، کمی بی فکر تر. شاید اون موقع توی معادله زندگیم این پارامتر پول نبود که جواب آخر رو تعیین می کرد. باید فکر کرد و دید که چه پارامتر های دیگه ای میتونه جواب رو  تحت تاثیر قرار بده. پول یه جبر خاصی توش هست. نمیشه بیش از اندازه ای که برات تعیین شده داشته باشی ، هیچ راهی نداره. ولی این وسط پارامتر های دیگه ای هم هست. مثل آزادی های شخصی ، که برعکس پول به نظر من ، کاملا دست خود آدمه . اصلا اون زمانی که خودش تصمیم میگیره کاری رو که دوست داره انجام بده به بلوغ میرسه.
مشکل من با جبر طبقاتی ه که ما توش قرار گرفتیم. چرا فقط به بالا نگاه کنیم. اون کسی هم که پدرش کارگر روز مزد ساختمونیه ، وقتی برای این سوسول بازی های امثال ما ها نداره. اون از همون وقتی که هیجده سالش میشه شاید هم خیلی زودتر مجبوره بره سر کار. دیگه فرصتی برا دانشگاه رفتن این ها هم نیست. اون نمیتونه هیچ وقت دغدغه های من رو داشته باشه و من هم نمیتونم دغدغه های اون رو داشته باشم.
به همین راحتی دوتا فلسفه شکل میگیره، من جیبم پره و میخوام پول هامو خرج کنم و حالا باید ببینم کجا «میتونم »پولم رو خرج کنم. و دغدغه آزادی دارم. چون پارامتر آزادی برای من تعیین کننده جواب آخره.
و برای اون پول مهمه تا بتونه خواسته هاش رو برآورده کنه. و این پارامتر تعیین کنندشه.
به نظرم میشه این رو جور دیگه ای هم بسط داد. در ارتباط ام با دختر های هم طبقه و یا حتی طبقات پایین تر از طبقه ای که من توش قرار گرفتم . دختر ها دغدغه های آزادی بیشتری دارن. اون ها اندازه من و شاید کمتر پول دارن ولی دغدغه آزادی دارن. و این نشات گرفته از جامعه مردسالاره که اون هارو محدود تر نگه میداره و آزادی مهم تر از پول میشه. و جالب تر اینکه دختر ها خودشون این ناتوانی رو بیش تر از اونی که بهشون گفته بشه قبول میکنن و به جای اینکه شروع به حرکت کنند و تا جایی به پیش برن که بهشون اعتراض کنن ، خودشون شروع به اعتراض می کنند ، اعتراض به جامعه ای که هیچ هم اون ها رو جدی نمیگیره. و البته سیستم دیگه ای برای کنترل هم هست ، دغدغه پوله که آدم رو صبح از خواب بیدار میکنه و میفرسته بیرون و اینلا کی حاضره صبح زود پاشه ؟ حالا جامعه مردسالار میاد و دختر هارو از لحاظ مالی تامین میکنه ، و خب دختر ها نسبت به پسران هم طبقه شون دغدغه مالی کمتری دارند ، به همین خاطر هم هست که در شرایط کاری برابر به حقوق کمتر راضی میشن. وخب نتیجه این میشه که با کاهش قدرت مالیشون ، و البته رضایت دادن شون ، میشه دغدغه آزادی رو هم از بین برد.
حقیقت اینه که من بیشتر این صدای اعتراضات فمینیستی رو که میشنوم بیشتر برام یک غر زدن زنانه است تا نوعی اعتراض. ( برای مثال شما به همین صفحه آزادی های یواشکی مراجعه کنین. )
حالا اما بحث من بیشتر از اینکه در مورد زنان باشه در مورد روابط شخصیمه . اینکه دختران هم طبقه من دغدغه های متفاوتی دارن ( به جز موارد خاص) و این خودش فلسفه متفاوتی رو ایجاد میکنه.

و خب وقتی آدم میخواد زندگی کنه ، تو جامعه باشه ، با انسان ها مراوده داشته باشه ، دوست و رفیق پیدا کنه ، و لذت ببره ، دوست داره درک بشه ، و این درک شدن مستلزم اینه که جهان بینی دو طرف حالا نه لزوما عین هم بلکه نزدیک هم باشه. و خب وقتی طرف مقابل شما پیشنهادی میده ، شما رد اش کنید یا انجام اش بدید در حالی که چند روز بی پول بگذرونید. خلاصه اینکه هیچ کس دوست نداره موقع با دوستان بودن و لذت بودن به پارامتر پول فکر کنه. اینطور میشه که طبقات شکل میگیرن و از هم دور میشن.
و به نظرم هیچ هم این درست نیست که میگن دوستی هیچ هم به پول مربوط نیست.
این تحلیل ما از پول و ارتباط اش با روابط انسانی ، که خب البته خیلی هم قابل اعتماد نیست.

بزرگ شو ، بالغ شو ، آدم شو

خیلی خوبه که آدم بیکار بشه ، یک دوره از زندگیش تموم بشه و تا ورود به دوره بعدی یه زمانی بیکار بشه و بشینه در مورد همه چیز فکر کنه تصمیم بگیره و خیلی قاطع شروع به حرکت کنه.
در حال حاضر من تو این زمان ام ، شناختم نسبت به خودم داره کامل تر میشه ، و خودم رو بیشتر از قبل دوست دارم ، و خب اینجوری لذت بیشتری هم از دنیا میبرم و البته انگیزه تغییر پیدا می کنم ، انگیزه پیدا می کنم که پاشم و حرکت کنم و زاویه های جدیدی از زندگی رو ببینم ، و البته این باید پایان دوره افسردگی ام باشه، کنار همه این ها اتفاقات خوب هم میوفته. مثل اتفاق خوبی که دیشب برام افتاد و خب ترجیح میدم فعلا اینجا ننویسم اش و خب فقط شما بدونید که خیلی عالی بود.
خلاصه اینکه زنده باد خودم ،زنده باد زندگی

دوستان روزهای سخت

وقتی آدم تو زندگیش با بحران رو به رو میشه ، حالا این بحران میتونه از دست دادن یک نفر یا حتی یه بحران روانی کوتاه مدت باشه، گاهی اوقات نمیتونه با رفقاش در این مورد صحبت کنه ، میره سراغ انسان های جدید و یهو بدون هیچ مقدمه ای شروع میکنه به درد دل کردن ، از طرفی ممکنه از دوستان قدیم اش نا امید بشه و از طرفی احساس نزدیکی فراوانی به این فرد یا افراد جدید پیدا کنه. اما چیزی که هست رابطه با این افراد تنها یک علت داره و اون بودن در بحرانه ، و اگر این علت از بین بره و ما از بحران خارج بشیم تنها راهی که میتونیم رابطه مون رو با این افراد جدید ادامه بدیم که علت جدیدی برای رابطه پیدا کرده باشیم و البته پیدا کردن علت جدید به دلیل اینکه ما تازه در دوران بعد از بحران هستیم کمتر امکان پذیره. و ما رابطه کج دار و مریض مون رو تنها به صرف اینکه تو روز های سخت پشتمون بودن ادامه میدیم غافل از اینکه این فرد تنها خاطره روزهای بحرانی رو برای ما زنده نگه میداره.
شخصا ترجیح میدم با همون رفقایی که روزهای سخت حالم رو نفهمیدن بگذرونم تا به سمت افراد جدید برم.
و البته این نشون دهنده بی وفا بودن من هم هست ، همین جا اعتراف میکنم به این مسئله.
به نظرم خیلی از آدم ها با داشتن همچین روابطی خودشون رو آزار میدن.
این دیدگاه باعث نمیشه از کمک کردن به آدم های نا آشنا توی لحظات سخت زندگی شون امتناع کنم ، چون کمک کردن ام اولا جبران کمکیه که بقیه بهم کردن و اینجوری خودم رو از شر عذاب وجدان راحت می کنم و دوما به این دلیله که یه حس خودبزرگ بینی پیدا میکنم که بله من آدم نوع دوستی ام و البته چون من از لحاظ شخصیتی انسان کاملی نیستم باید به شدت تلاش کنم تا بقیه متوجه این حس خودبزرگ بینی نشند.
از طرفی چون کمک به دیگران به خاطر لذت اش انجام میشه ممکنه تو مود این کار نباشم و درخواست کمک کسی رو رد کنم و چون این کاملا مودیه بعد از این تصمیم گرفتم هیچ مسئولیت بشر دوستانه ای رو قبول نکنم.
این مود مثل مود کباب خوردن میمونه ، مثلا ما ساعت شش صبح هیچ دوست نداریم کباب بخوریم با اینکه کباب یکی از غذاهایی ه که ممکنه براش جون هم بدیم.
پ.ن. تجربه از دست دادن مادر بزرگ ام و وارد شدنم به یک جمع خیریه دانشجویی که در زمینه سرطان کودکان ( بیماری که مادربزرگم بهش مبتلا شده بود.) کار می کرد و البته بعد جریان جداشدنم از اون ها  رو به مطالب بالا اضافه کنید.

چک لیست آدم ها

زندگی خیلی سخت تر از اونبه که ب نظر میاد ، یه اتفاق کوچیک میتونه کل زندگیتو به هم بریزه ، یا لاقل میتوم بگم این روز ها زندگی من اینقدر حساس شده.
واقعا برا خیلی از آدم ها و کارها دیگه حوصله ندارم. آدمی که به درد من نمیخوره دیگه نمیخوره ، من هر چقدر هم که بخوام نمیتونم با کسی هم که ازش خوشم نمیاد باشم ، قبلا هم اینو به اندازه کافی امتحان کردم ، بدتر میزنم همه چی رو خراب می کنم. گندش از یه روزی در میاد.
همین الان اش هم به زور هزار تا منطق خودم رو یه جا بند کردم ، من اصلا مال این حرف ها نیستم ، الان هم همش دارم به این فکر می کنم که فردا پس فردا که این بند ها پاره شدن کجا ها برم ، چه کارا بکنم. با کیا بگردم ، تو شهر گشتن و زیر سقف ها رو سرک کشیدن فقط مال این روزهاست ، این روزهایی که لازم اشون داشتم تا فردا ها بتونم بیشتر اوج بگیرم.
من نه اهل یکجا بند شدنم ، من نه اهل با یه گروه گشتن ام ، من نه اهل لباس پوشیدن و گشتن جلو بقیه ام ، نه اهل مهمونی رفتن. این ها همش سوسول بازیه ما اصلا اهل این حرفا نیستیم.
یه خورده که دقیق نگاه می کنم میبینم رفقا مم هم مثل خودم بودن ، الان هم به همین خاطره که یکی دارن دور میشن و میرن ، اون ها هم دنیای خودشون رو دارن و میرن تا دنیای خودشون رو بسازن ، و من خوشحال ام که حداقل تو برهه ای از زندگیم باهاشون هم پیاله بودم حالا شاید فرداها چرخ روزگار باز ما رو پای یک میز و یک مجلس نشوند.
همه ما در مورد کاراکتر هایی که برامون جذاب اند فکر می کنیم و فانتزی میسازیم ، شاید خیلی هاشون رو هنوز از تو ناخودآگاه مون کشف نکرده باشیم ، ولی شناختی که من از خودم تا این لحظه پیدا کردم بهم میگه که اون فردی که باید انتخاب بشه یه همچین ویژگی هایی داشته باشه:
– اول اینکه سلیقه موسیقی برای من اهمیت فوق العاده ای داره ، و جزو اولین پارامتر ها برام همین سلیقه موسیقی ، و این برام سخته که بگم سلیقه موسیقی چه تعریفی برام داره ، در برخورد اول ، همین که از ده پونزده تا قطعه مورد علاقه ام چند تا مورد مشترک با طرف مقابل داشته باشم و در حین گوش دادن این قطعه ها طرف مورد نظر ترکی رو نکست نکنه یعنی میشه ادامه داد.
– دوم اینکه من از کسایی که رو جنسیت شون تعصب دارن هیچ خوشم نمیاد ، به نظرم کمتر کاری در دنیا به جنسیت خاصی مربوطه . همونطور که بیشتر کار های و اعمال مربوط به جنس مخالف رو بنده انجام میدم بی اینکه هیچ احساس شرمی از این کار داشته باشم دوست دارم طرف مقابل ام هم همچین وضعیتی داشته باشه .
– اهل سفر و مسافرت و طبیعت  و گردش بودن ، ویژگیه که من همیشه تو زندگیم به دنبال اش بودم و به شدت برام جذابه ، هر کسی هم که بخواد به من نزدیک بشه بهترین راه همینه. توی برنامه هایی که شرکت کردم به اذعان همسفر هام یکی از افرادی بودم که کامل ترین تجهیزات رو به همراه داشتم ، نه اینکه سنگین سفر کنم بلکه همه چیز حساب شده و از قبل برنامه ریزی شده بوده ، از اونجایی که دوست دارم زیاد سفر کنم هزینه سفر برام خیلی مهمه و همیشه ارزون ترین و پایین ترین درجه سفر رو ترجیح میدم ، و کوله پشتی نقشی اساسی برام داره. و از هتل های مجلل متنفر ام. بهترین گزینه های من برای غذای سفر ام نون پنیر ، املت ، سیب زمینی و تخم مرغ و کتلت و کوکو هستن ، و البته در کنار این ها به جوجه کباب هم علاقه دارم و میتونم به یکی از بهترین جوجه کباب هایی که تا حالا خوردین در دل طبیعت دعوت تون کنم. و البته بهترین جای خواب برای من در سفر چادر و کیسه خواب امه.
– نه اینکه آدم احساساتی نباشم اما باید اعتراف کنم خیلی از این احساسات تند رو نمیفهمم ، شاید در ذهن من بیشتر تعریف انسان ها از احساس شامل سانتی مانتال بودن بشه.  بنده ترجیح میدم احساسات ام رو به مرور و با گذشت زمان نشون بدم. و البته این مسئله زمان برای من شاید متفاوت از بقیه باشه ، من در مقایسه با بقیه افراد کند و تنبل به نظر میرسم دیرتر تصمیم میگیرم و فعالیت ام روی موضوعات زمان طولانی تری طول میکشه و البته توجیهی که براش دارم اینه که من در لحظه زندگی می کنم و در لحظه لذت میبرم و این باعث میشه از زمان طولانی که به فعالیت هام اختصاص میدم لذت ببرم. و البته این باعث میشه که به هیچ وجه نتونم کاری رو که دوست ندارم انجام بدم.
– آبجو ، شراب ، قهوه ( به خصوص اسپرسو تلخ ) شکلات تلخ ، چای و گاهی سیگار ، وقتی با موسیقی خوب همراه میشن ، بالاترین لذت ها رو برای من به ارمغان میارن.
– معتقد ام خیلی احتمال اش کمه که تعداد نفرات یک جمع زیاد بشه و افراد به ابتذال دچار نشن ، و به این خاطره که دوست دارم با انسان و دوستانم در جمع های کوچیک برخورد کنم و عملا در جمع های بزرگ احساس بدی پیدا می کنم و اصلا صحبت نمی کنم. اگر بخوام به شکل مشخص بگم جمع های بیش از چهار نفر رو دوست ندارم .
شاید وقتی شروع به نوشتن کردم قصد نداشتم به اینجا برسم ، اما از این لیست که ناخودآگاه شکل گرفت خوشم میاد . و مطمئنا در آینده هم بند هایی بهش اضافه می کنم.
پ.ن. دوست دارم از فلسفه صحبت کنم و فلسفه چپ نقش مهمی تو دیدگاه من نسبت زندگی و جامعه ام داشته ، چندان بعید نیست که خودم رو یک کمونیست بدونم. و همین شاید باعث میشه به تاریخ هم علاقه نشون بدم. و البته در کنار همه این ها من عاشق هنر ام ، موسیقی ، سینما ، تئاتر ، نقاشی،رقص ، و رشته ای که توش کار کردم ، عکاسی ، واقعا من رو به وجد میاره.

بی پدر

یکی از فامیل هامون فوت شده ، نوه اش که کلاس سومه ، از مادرش پرسیده : حالا که بابات مرده ، میخوای از کجا بابا پیدا کنی ؟ کی رو میخوای بابات بکنی ؟