پدرم

به پدرم فکر می کنم که هر چقدر تلاش می کنم نمی توانم نزدیک اش شوم ، در بهترین حالت تلاش هایم منجر می شود بحران بخوابد ، مدت طولانی است که رابطه ای صمیمی شکل نگرفته و از دید او من نا خلف ترین ، تنبل ترین ، دست پا چلفتی ترین ، هوس باز ترین ، ولخرج ترین پسری هستم که میشناخته و می توانسته داشته باشد.
هر چقدر هم که قضیه را از اول تا آخر مرور می کنم  باز می بینم آشکارا به من حسادت می کند. واقعا نمی فهمم چرا پدر من تا این حد باید به من حسادت بکند. این کار توجیه روانشناسانه دارد اما واقعا بقیه پدر ها هم اینقدر به پسرشان حسودی می کنند ؟
راه حل دیگری به ذهن ام نمیرسد تمام کار های ممکن را انجام داده ام ، بی وقفه تلاش می کنم با او ارتباط بگیرم ، ارتباطی احساسی ، ارتباطی منطقی ، ارتباط کلامی ، ارتباطی از سر شوخی و خنده اما بین همه این ارتباطات یک طرفه همیشه پر است از نیش و کنایه هایی که به سوی ام پرتاب می شود ، سعی می کنم تحمل کنم اما آنجا که صبر تحمل ام تمام شود ارتباط به کلی قطع می شود تا زمانی که صحبت ها و نگاه فراموش ام شود تا باز برای گرفتن ارتباط تلاش کنم.
باور بفرمایید مادرم هم شاهد این اتفاقات است و همه این ها را تایید می کند.

کارگری که بورژوا می شود.

تو چند سال اخیر که منطقه آزاد ارس رشد عجیب غریبی کرد و همین طور این روزها داره رشد می کنه ، و بیشتر از همه قیمت زمینه که داره رشد میکنه . ، زمین هایی هم که از زمان پدر مادر مادرم به مادر بزرگ ام و الان به مادرم رسیده قیمت شون از متری ۳۰۰ ۴۰۰ هزار تومن الان به چیزی حدود ۵ میلیون تومن و در قسمت تجاری به متری بیست میلیون تومن رسیده. و از اون جایی که متراژ این زمین ها بالای هزار متره با یه حساب سر انگشتی ما میلیاردر شدیم .و این پولی نیست که حتی تو تصور کسی مثل من جا بگیره ، مطمئنا زندگی راحت تری رو تجربه خواهیم کرد. اما این پول و این سرمایه هنگفت بد بختی های خودش رو هم به همراه داره.
اینکه این پول تنها با یه شانس خوب به دست ما رسیده . اینکه پدربزرگ مادرم سال ها برای جمع کردن اش زحمت کشیده و به اعتراف اهالی انسان خیری بوده ، بچه های روستایی بی بضاعت رو به شهر میاورده حمایتشون میکرده تا درس بخونن ، توی همین زمین ها کارگاهی به راه انداخته بوده و چندین خونواده از اون جا نون میخوردن . قسمتی از زمین رو وقف میکنه و اولین بانک جلفا تاسیس میشه. و در ضمن کسی بوده که کلی جنس وارد میکرده از گمرک و تو اون زمان کسی اون مقدار جنس نمیتونسته وارد کنه. ولی با همه این ها باز هم یک بازنشسته ارتشی بوده. از همون سرهنگ های قدیمی زمان رضا شاه که تو دبیرستان نظام دوره دیده بودند . و بعد بازنشستگی با اینکه خونه و زندگی اش تبریز بوده تنهایی تو جلفا ، محل سابق خدمت اش میمونه و کل این کارا رو اونجا انجام میده. سال ۶۲ ( اگر اشتباه نکنم ) فوت میکنه و قسمتی از این دارایی به مادر بزرگ من ارث میرسه. مامان فریده تا زمان فوت اش تو سال ۹۰ ، همیشه اینکه پشتوانه مالی خوبی داشت ، ( هر چند هیچ استفاده ای از این دارایی نکرد. به جز مبلغ اندکی که از اجاره مغازه ها میگرفت. ) خوشحال بود و این دارایی همیشه باعث ایجاد اختلاف بود بین افراد مختلف و همه این ها باعث شد که همیشه آرزوی اینکه اونجا رو بفروشه و به قول خودش خرج ما کنه اتفاق نیوفتاد تا اینکه الان مادر ام و خاله هام صاحب این دارایی هستند.
وقتی به خانواده مون نگاه می کنم میبینم همیشه بدون سرمایه کار کردند و اوایل از کارهای خیلی سطح پایین ، و تا الان هم این ادامه داشته ، شاید پست های خوبی داشتند اما کارگر بودند.
و خب الان پیشنهادی که مادرم به من میده اینه که ، تو هم بزرگ شدی ، مدرک مهندسی داری بیا این ها رو بفروشیم ، ببر بزن به کار ، و هم سرمایه ما کار کنه این وسط و تو هم کاری گیرت میاد ، و چه پیشنهاد خیره کننده ای.
واقعا این کار درسته ؟
اگر این پول دست ما رو بگیره ، باز هم من سر همون کار های قبلی میرم ؟ سرگرمی هام تغییر نمی کنن ؟ سلایق ؟ دوستام ؟ آدم های دور و برم ؟ خوشی هام ؟
میدونید پول ترسناکه ، بورژوا بودن ترسناکه ، و از اون ترسناک تر کسی ه که یهو بورژوا میشه.
اصلا یکی مثل من میتونه یه کارگر باشه ؟ عرضه کارگر بودن رو ؟ این سوال آخری امروز بیشتر از همه سوال های دیگه ذهن ام رو مشغول میکنه ، میخوام همه اون پیش فرض ها رو بذارم کنار ، اینکه فردا چی میشه و آینده دست کیه.
میخوام به خودم ثابت کنم که میتونم ، میخوام به خودم ثابت کنم که میتونم تو سخت ترین شرایط کار کنم و زندگی مو خودم بچرخونم ، و فکر می کنم اینکه انسان مستقلی باشم ، فارغ از هر جایی و هر کسی ارزش اش رو داره ، ارزش سختی کشیدن رو.
بعد این امتحان لعنتی اولین هدف ام پیدا کردنه کاره ، هر چی که باشه ، کار باشه فقط. گور بابای دانشگاه و درس ، تا همین جا برای من کافیه ، من فقط به مدرک اش احتیاج داشتم که اونم میگیرم قطعا.

تنهایی

بار ها به این مسئله رسیده بودم و باز هم رسیدم شاید کمی عمیق تر شاید کمی دقیق تر.
تنهایی چیزیه که برا همه هست و باید این رو همیشه یاد مون باشه و هر لحظه به خودمون یادآوری بکنیم ، اینکه چون من الان تنها هستم دلیل نمیشه بقیه اون بیرون خوشحال باشند.
و اما خود تنهایی هست و ما دو تا راه حل در پیش داریم. یکی اینه که با خود تنها بودن مقابله کنیم و خب خیلی ها به این راه حل رو میارن ، هر باری که احساس تنهایی می کنن با روش هایی سعی می کنند این تنهایی رو رفع کنند . به جمع رو میارن ، تلفن رو بر میدارن به دوستی زنگ می زنند پا میشن میرن جایی و سعی می کنند کسی رو پیدا کنند.
راه حل دوم اینه که تنهایی رو بپذیریم ، و با پذیرش اش سعی کنیم از تنها بودن لذت ببریم ، حتی اگر هیچ کاری دم دستمون برا لذت بردن تنها و تکی نداریم فکر کردن و فلسفه به نظر من بهترینه ، یه مشغولیت ذهنی ، یه بازی شطرنج که البته نتایج خوب  و جذابی میتونه داشته باشه و البته کاری که من جدیدا شروع کردم و ازش لذت میبرم و سعی میکنم همین جا مشغولیت های ذهنی مو بنویسم و با اینکه کمتر کسی اینجا رو میخونه و بیشتر خودم هستم که می خونم به بهترین کار و دلمشغولیم تبدیل شده.
و چقدر انسان ها بودند که تو تنهایی شون به نتایج خیلی بزرگ رسیدن و بشریت از این نتایج استفاده کرده. موزیسین ها، دانشمندان ، هنرمندا ، فیلسوف ها همه همه تو دنیای تنهای خودشون بودند که به این نتایج رسیدن . و چقدر تنهایی لذت بخشی داشتند و بشریت رو در این تنهایی لذت بخش شون راه دادن و اجازه دادند تا بشریت پیشرفت کنه.
و اما یک نوع ناخواسته از روابط و انسان ها هم هستند و خود من تو همین چند هفته گذشته همچین شخصیتی داشتم . ( من کاملا معتقد ام که شخصیت ام در اثر عوامل مختلف و تحت تاثیر فضا ها ، افراد ، و کتاب ها ، رسانه ها و …. در بازه های زمانی مختلف از شکلی به شکل دیگه تبدیل میشه و تغییر میکنه ، و من این تغییر رو دوست دارم ازش لذت میبرم ، سعی میکنم تجربه های جدید ازش داشته باشم و کاملا این مسئله رو طبیعی می دونم. ) و این حالت اینجوریه که آدم جایی که میخواد قرار داشته باشه قرار نداره ، مثلا وقتی میخواد تنها باشه تو جمع قرار گرفته ، و این جمع مدام باعث میشه تنهایی فرد بهم بخوره ، چه خوبه که گاهی رک باشیم و واقعیت هارو بپذیریم و بتونیم به طرف مقابل مون بگیم که مثلا من امروز دوست دارم تنها باشم با اینکه تو رو دوست خوب خودم میدونم و از گردش هفته پیشمون کلی لذت بردم ولی فعلا چنین احساسی دارم.
و حالت دیگه ای هم هست که من تو چند هفته پیش چنین وضعی داشتم ، به این شکل که میخواد تو جمع باشه و تنهاست ، و این درگیری رو با خودش داره و نمیتونه حل کنه ، البته من مشکلی که داشتم این بود که تو جمعی بودم که نمی خواستم باشم و راحت نبودم و نمی تونستم ارتباط مناسب برقرار کنم. احساس تنهایی می کردم و جمعی مناسب پیدا نمی کردم. ( به پست لونلینس مراجعه شود.)
و خب از این به بعد باید تلاش کنم رک تر باشم و سریع تر و قبل از این که از وضعیتی که داخل اش هستم احساس ناراحتی و استیصال کنم سعی کنم وضعیت رو تغییر بدم یا سعی کنم از وضعیت موجود لذت ببرم.
البته اینا نتایج افکار امروز ام راجع به رفتار و احساس اخیر امه ، و نمیشه تعمیم داد ولی دوست دارم اینجا بنویسم تا به دوستانی که میخوان من و بشناسن بدم تا از رفتار و حرف هام شوکه نشن و بهشون بر نخوره و البته تذکری ه برا خودم تا تو روز های بحرانی بتونم سریع تر از بحران خارج بشم و با خوندن این متن ساده تر به یاد تجربه امروز ام بیوفتم.

بیمار روانی

وقتی به روابط اخیر ام با آدم های مختلف فکر می کنم ، خیلی هاشون تاریخ مصرف داشتن برام ، بعضی هاشون زودتر و بعضی هاشون دیر تر .
و مسئله خیلی ساده بود ، صحبت ها ، حرف ها ، بحث ها تکراری می شدند ، احساس می کردم تو باتلاق گیر کردم ، دیگه جواب تلفن نمی دادم ، جواب اس ام اس نمی دادم ، بعضی ها بیش از حد پیگیر ام بودند با چنگ و دندون می خواستند منو نگه دارند ، و من وحشی تر از هر زمان دیگری میشدم و دست به کارهایی زدم که حتی امروز شرم دارم بنویسم شان.
مسئله اینجاست به جز گروه کوچکی که خوش دارم اسم شون رو بذارم گروه رفقا دیگه این روز ها با من نیستند و مدتی است که از این کسایی که میان و میرن هم خبری نیست.
و ترس از این که همین گروه رفقا هم کوچک تر بشند لحظه ای آرومم نمیذاره ، و همین اخلاق سگی با همین گروه هم برخوردی وحشیانه داره ، شاید اون ها به زندگی با وحشی ها عادت کردند شاید هم روزی مثل بقیه خسته بشند و دیگه جواب تلفن ندند. و هر بار که گوشی رو دستم می گیرم این اضطراب رو دارم که نکنه جوابی نگیرم ، اضطرابی که حتی باعث میشه از گوشی تلفن فراری باشم.
خیلی ساده است ، این منم که فاسد شدم ، این منم که تاریخ مصرف داشتم.

رفاقت اصلا یعنی چی ؟ ما به کی رفیق می گیم ؟

مگه غیر اینه که رفیق باید ، رفیق اشو همونطوری که هست قبول کنه و سعی نداشته باشه عوضش کنه ، و همه کار ها ش رو همونطور دوست داشته باشه ؟
حالا ممکنه بعضی کارهاشو دوست نداشته باشه ولی نباید سعی کنه اونارو تغییر بده.
همینه کمه رفیق پیدا کردن رو سخت میکنه و مارو وادار به کارهایی میکنه نباید انجام بدیم.
باید پذیرفت وقتی با یکی به مشکل میخوری ، این اشتباه توئه که انتخاب اش کردی ، نه اشتباه طرف مقابل که سعی کنی تغییر اش بدی ، بیابن با واقعیت این امر رو به رو بشیم.
و البته من در مورد همچین روابطی هیچ خودم رو سرزنش نمی کنم ، همشون تجربه ای هستند که از خلال این تجربه ها خودم رو می شناسم ، و دیدم نسبت به انسان ها کامل تر میشه و مطمئنا کسانی که بعدا به عنوان رفیق روشون حساب باز کردم ، مطمئنا رفقای بهتری میشند.
در ضمن مواظب رفقای خوب و قدیمیم هم هستم تا با هم بودنمون ادامه داشته باشه ، به تجربه جدیدی از با هم بودن برسیم ، و همین خاطرات مشترکه که رابطمون رو قویتر میکنه.