بوی عطری که از یاد نمیره

خیلی جالبه که چهار سال از تموم شدن رابطه گذشته ، و همه چیز خیلی عادی شده و تو این مدت من از دخترای دیگه ای خوشم اومده و میشه گفت مدتی باهاشون بودم ، و اگر نگم اصلا ، اما خیلی خیلی کم به اون ، که نفر اولی بود که باهاش بودم فکر می کنم. اما هنوز بوی عطر اش من رو میکشه به دنبال خودش ، خاطره همون آخرین عشق بازی مون توی سالن سینما رو یادم میاره ، که البته آخرین دیدار دوستانه مون هم بود. و اون بوسه شیرین و لعنتی که باعث شد کلی بابت اش عذر خواهی کنم ، ( حالا البته فهمیدم که باید به جای عذر خواهی ، از تمام بوسه هام احساس غرور کنم. )
بوی عطرش تا رو پیراهن ام تا خونه همراه ام بود و یادمه تا یک هفته که پیراهن ام رو بو میکردم ، بوش رگ میشنیدم.
حالا دیگه نمیدونم اون کجاست و تو آخرین دیدارمون حتی حاضر نشد سلامی رد و بدل کنه . اما بوش منو ول نمی کنه.
(و من دیروز باز من این بو رو شنیدم.)

همسفر

یکی لازمه کنارت باشه ، همینطور که شبانه داری تو اینترنت میگردی و یهو هوس مسافرت و دریا میزنه به سرت.
همین فردا صبح اش باهات پایه باشه همه برنامه هاشو بزنه زمین بیاد باهات تنها یکی دو روز سفر.
کنار دریا چادر بزنیم ، رو گاز پیکنیکی املتی درست کنیم و شب تو ساحل تا صبح از سرما هم دیگرو بغل کنیم.
هیچ هم لازم نیست صحبت کنیم. فقط بودن اشه که مهمه.
و تا سال های سال فقط با همین یه خاطره خوش باشیم.
واقعا برای یه عمر خوش بودن کافی نیست ؟

آدم ها و گل ها

رابطه داشتن با آدم ها خیلی شبیه گل هاست ، اول از همه باید جسارت این رو داشته باشی که گلی رو از یه گلدون بزرگ تر بچینی و بگی این مال منه ، این سهم منه ، بعد بیاریش تر و خشک اش کنی ، روزای اول باید بیشترین توجه رو بهش بکنی ولی با این وجود هیچ تضمینی وجود نداره که قلمه تو بگیره ، و باید بار ها تلاش کنی و بار ها جسارت این رو داشته باشی تا شاخه ای رو بچینی تا بالاخره یکیش ریشه بزنه و بگیره. و بعد باید هر روز آب اش بدی و هر روز بهش توجه کنی ، و ببینی که هر روز برگ های تازه دار میاره ، شاخه های جدید و گل تو هر روز بزرگ تر میشه. یه روز به خودت میای و میبینی صاحب درخت شدی با ریشه هایی کلفت که دیگه مثل قبل هم نازک نارنجی نیست ، ولی مسئله اینه که تو دیگه نمیتونی بذاری بری . باید همیشه پیشش باشی و آب اش بدی . حتی اگر هر روز لازم نباشه آبش بدی.
درخت کاشتن کار هر کسی نیست ، خیلی سخت تر از این حرف هاست.

دست دادن آقایون و خانم ها

از همون بچگی دست دادن ، و کلا دست دراز کردن به سمت کسی برای من نشانه احترام گذاشتن بوده ، و البته همیشه سعی کردم به سمت فرد بزرگتر از خودم دست دراز نکنم ، در مورد خانم ها هم همینطور بوده معمولا با کسایی که صمیمی نبودم هیچ وقت دست دراز نمی کردم ، و کسانی هم که نزدیک بودن این دست دادن چنان سریع رد و بدل میشد که نه من می فهمیدم دست دراز کردم دست دادم یا طرف مقابل. خلاصه این فرهنگی بود که تو خانواده ما رایج بود و کاملا هم فکر می کنم نرماله. حداقل من تا الان مورد مواخذه قرار نگرفتم هر چند باری داخل داخل دانشگاه ناخودآگاه با دوستان دست دادیم که خوشبختانه از چشم حراست دانشگاه دور موند.

اما چرا در مورد موضوعی به این سادگی و پیش پا افتادگی دارم می نویسم و توضیح میدم ؟
پرسش این آقا رو ببینید ، اونقدر در دین فرو رفته و یه مسئله رو به صورت کاملا ایده آلیستی توذهن اش بزرگ کرده که کلا از واقعیت دور شده. و حالا میخواد تنها برای یک دست دادن در زمان عهد بوق همسرش رو طلاق بده.
لازمه بگم برای من گرفتن دست دختری ، نه دست دادن ، کاملا حالت جنسی داره.
این هم لینک سوال

yasharam seni

این آقای haluk levent فارغ از اینکه بسیار دوستش داریم و موسیقی اش برای من لاقل تکه و لذت ها بردم از کار هاش. قطعه ای داره به اسمه yolarda bulurum seni . و اونجا میگه که ( البته ترجمه فارسیش اینه. ) اگر حتی تنها باشم تو نباشی  ، تو رو از تقویم ها و کتاب ها و خاطرات بیرون می کشم و میرقصم باهات و خلاصه تو رو زندگی می کنم. می خوام بگم همه ما معشوقی داریم که درون مونه ، و شاید خود ماست ، ما پرورشش میدیم و عاشق اش میشیم . و گاهی اوقات فردی که در واقع معشوق بیرونی ماست با این تصویر و معشوق ما تطابق پیدا می کنه ، باعث رشدش میشه و بیش از پیش اونو شبیه خودش میکنه تا جایی که اختلاف اشون قابل تفکیک نیست اون موقع اگه حتی معشوق بیرونی هم باهامون نباشه ما در درونمون باهاش زندگی می کنیم. حداقل این تجربه شخصی منه. البته این رو وام دار « یونگ » هم هستم.

چرا نتونستم؟

اون روز رفتم که بهش بگم ، یعنی از اولش کلی فکر کرده بودم که اگه چی گفت چی جواب بدم. از همون لحظه ای که سوار ماشین شد همه چیز به هم ریخت . اون آدم آشنا و نزدیک که یک لحظه از ذهنم دور نمیشد تبدیل به یه آدم غریبه شد که همه اون دو ساعتی رو که با هم بودیم مثل آدم های غریبه از اینور اونور چیزای معمولی و نامربوط صحبت کردیم ، یک لحظه به خودم اومدم و دیدم باهام دست داد و وسایلش رو از تو ماشین برداشت پیاده شد و در ماشین بست و رفت . به خودم گفتم نباید بذاری بره ، تو که حرفات رو هنوز نزدی بهش. اصلا چرا امروز این قرار رو گذاشته بودی ؟ ولی چکار می تونستم بکنم؟ دو ساعت صحبت کردن کافی نبود برا گفتن همه چیز؟ پس چرا حتی یک کلمه نتونسته بودم حرف بزنم؟ دستم نا خود آگاه رفت رو بوق یه بوق کوتاه براش زدم ، برنگشت نگاه کنه. نمیدونستم باید منتظر رفتنش بشم یا نه . قبل از اینکه برسه اونور خیابون حرکت کردم . به خودم فحش میدادم . و البته مسیر روزانه ام به خونه رو اشتباهی پیچیدم. حالا چند هفته از اون اتفاق گذشته و وقتی بهش نگاه می کنم میبینم این احساس کاملا می تونست دو طرفه باشه ، و من با پیش فرض یکطرفه بودنش هیچ اقدامی انجام نداده بودم. شاید اینبار که دیدمش اشتباه نکنم . شاید . شاید هم دیگه فرصتی نباشه . و بهترین دوست برای همیشه تنها دوست بمونه.
الان داشتم این داستان رو می خوندم و همزاد پنداری بی حد و حصری با این شخصیت داستانی دارم :
http://www.khabgard.com/adab/lib/45_Story_barzakh_mastoor.htm

پ.ن. شروع کردم به خوندن پست هام و تازه می بینم چقدر غلط های انشایی املایی و دستور زبانی دارن ، از این بابت از تمام کسایی که ممکنه بخونناشون عذر میخوام علت اش اینه که سعی می کنم تا فکری تو ذهنم شکل میگیره به سرعت بنویسمش و این کار رو با گوشی موبایل انجام میدم و از ترس اینکه مبادا اگر بار دوم بخونمشون حذف شون کنم . بدون مرور کردنشون پست می کنم. و پس بعد از این هم باز شاهد چنین پست هایی خواهید بود. و البته بیشتر نوشته ها برای خودم هستند ، برای اینکه خودم رو بشناسم و شاید هم به بقیه بشناسونم ، و این مستلزم اینه که بی واسطه و با کمترین حذف کردن بتونم افکار ام رو بنویسم.
پ.ن. انصافا سرعت نوشتنم زیاد نیست؟ فکر می کنم علتش اینه که دوست و هم صحبتی ندارم و نوشتن اینجا تنها دل مشغولی و تنها جا برای در و دل کردن امه و البته باز تاکید می کنم بهترین نتیجه اش خود شناسی ه.

باید بدونیم که چی می خونیم چی میبینیم و اما یک توصیه

دارم این وبلاگ رو می خونم :

http://beingdoxtar.blogspot.com/2009/02/blog-post.html?m=1
 
از صراحت اش خوشم میاد ، و البته تحریک ام میکنه ، گاهی احساس تنفر می کنم از نویسنده و اینکه چطور میتونه با این همه آدم مختلف بخوابه ، کاری که به هیچ وجه برام قابل قبول نیست و همینه که هیچ وقت تجربه اش نکرده ام ، اصلا شاید به همین خاطره که تجربه من به خودارضایی محدود میشه.
شاید احساس ناراحتی کنم ، احساس کمبود کنم ، گاهی دچار احساساتی بشم که دور از واقعیته.
اما دوست ندارم قبل از اینکه یک سری مراحل رو با کسی طی نکردم باهاش باشم.
شاید هم همه این ها از نبود امکانات سرچشمه می گیره ، اینکه هیچ وقت هیچ جایی برای سکس نداشتم ، شاید روزی که این امکانات برام فراهم شد به خیلی هایی که مثل خودم بودم کمک کنم . میدونی تو فرهنگ منطقه من به این کار میگن : جاکشی
ولی با اینکه خوندن این وبلاگ همه این نداشته ها و محدودیت ها رو یادم می اندازه ، ولی حس جنسی منو بیدار میکنه ، اینکه آهای تو هم انسانی ، تو هم هستی ، تو هم نیاز جنسی داری ، تو هم باید بهش جواب در خور بدی ، تو هم میتونی کسی رو دوست داشته باشی ، تو هم باید کسی رو برای خودت داشته باشی. و اینکه تو لایق همچین وضعیت اسف باری نیستی.
گاهی همه این هارو با افرادی هم در میون گذاشتم ، بیشتر شون کسایی بودن که دور بودن ازم و چندان نمیشناختم شون ، و گاهی تنها یک عکس دیده بودم ازشون ، بعضی ها بودند که پیشنهاد سکس ام رو پذیرفته بودن ، و میدونستند که جایی براش ندارم و شاید ماشینی که یه جای خلوت تو تاریکی پارک شده تنها گزینه ممکنه . ولی با این وجود پذیرفته بودند که سکس کنیم. یادمه دختری بود که می گفت من خوب برات ساک می زنم. و می گفت که باکره است و باید باکره بمونه. خیلی دوست داشت که با من باشه ، و مدام بهم زنگ میزد. یادمه با هم قرار گذاشتیم . و قرار بود من جایی سوارش کنم بریم یه جایی و برام ساک بزنه . میدونی از این کار چندشم می شد. سکسی کاملا نا برابر. و ارضایی که باز نابرابر قرار بود اتفاق بیوفته. و من یک مونده به زمان قرار تنها اس ام اس زدم که نمیام. خیلی دنبالم بود و من هیچ جوابی نمیدادم. یا بودن کسایی که میخواستن تاآخرش بریم و باز من عقب کشیدم ، خودم هم نمیدونم چرا. و هنوز این سوال رو با خودم یدک میکشم که کی کجا و با کی اتفاق خواهد افتاد و بعدش من کی خواهم بود . و اینکه هی با خودم فکر می کنم چطور باید اتفاق بیوفته.
و شاید بعدش همه این احساس بی هدفی ، احساس تنهایی ، و نتوانستن ها وجود نداشته باشه.
و البته همونطور که تو پست قبلی نوشتم به این نتیجه رسیدم که من به زودی عاشق کسی خواهم شد و این شاید بهترین گزینه و زیباترین اشونه.
من برم و به مطالعات سکسی ام برسم. و البته این نوشته باعث میشه متوجه دیدگاه دخترا به سکس هم بشم.