نا امیدی

دیگر حوصله فلسفه بافتن ندارم جای عنوان را خالی می گذارم و می روم سر اصل مطلب . آقا بنده این آدمیزاد خسته ام ، خسته . دیگر نای تکان خوردن ندارم دیگر حوصله ندارم بنیشنم مسائل نوع بشر را حل کنم ، من خودم را دیگر نمی شناسم ، در معشیت خودم مثل خر گیر کرده ام.
دیگر از ریاضی هیچ سر در نمی آورم ، اصلا نمی دانم چطور من دیپلم ریاضی گرفته ام چه رسد به این کارشناسی مهندسی ، گویا همه این ها را کس دیگری خوانده . دیگر حوصله ام طاق شده . می خواهم همین جا روی همین تخت بنشینم ، بنیشینم به خودم فکر کنم ، به خود خود خودم. به خودی که دیگر ناتوان شده ، به خودی که تنها مانده ، به خودی که دیگر از هر حرکتی عاجز مانده. نه حلقه دوستان حال اش را دارد ، نه دوستان گذشته اش را ، نه خانواده ای که به فکر این خود رنجور باشند.
می دانی دیگر از پس هیچ کاری بر نخواهم آمد ، آری نا امیدی ، نام اش باید همین باشد .
وقتی همه راهکار هایت ، همه فکر هایت به جایی نمی رسند ، وقتی نزدیک ترین کسان ات وجود ات را زیر سوال می برند به سخره می گیرند. دیگر چه امیدی به پیشرفت می توان داشت ؟ گویی همه این بیست و دو سال زندگی ، جز پوچی چیزی عایدت نکرده ، همین الان هم اگر زندگی ات را روی این تخت پایان دهی ، تنها چند صباحی چند نفری ناراحت می شوند و دوباره باز همه چیز به جای اولش باز می گردد. تازه حساب اش را هم که بکنی کلی بهتر می شود کلی از هزینه های خانه که برای گنده کردن موجود بی مصرفی چون تو صرف شده ، دیگر صرف نخواهد. و چه پول هنگفتی خواهد شد.
بازی خیلی ساده است ، ساده تر از آنکه فکر اش را بکنی…
( این پست قرار بود خیلی طولانی تر باشد ، اما حوصله ندارم ، مثل هر کار دیگری ، حال ام هیچ خوش نیست ، همین چند روز گذشته همه اش به خوابیدن گذشته ، همین بهتر است مرا چه به این کار های بزرگ ، بهتر است بروم بخوابم قبل از اینکه همه درد هایم را بیاد بیاورم )

چرا نمیذارید همین جا زندگی کنیم ؟

اینکه بخوای کل زندگی تو خودت بچرخونی ، و در عین حال ازت انتظار داشته باشند ، چه جامعه چه خانواده و چه دور اطرافیان. انتظار اینکه به روش و شیوه اونها زندگی کنی. از طرفی جامعه طرد ات کنه ، چرا که به قوانین اش تن نمی سپاری. و از یک طرف وضعیت اقتصادی اونقدر خراب باشه که تو هر چقدر حساب دو دو تا چهار تا کنی میبینی از پس هزینه مسکن ات بر نمی آی. هیچ عادلانه نیست.
آهای مردم ، من هم میخوام مثل شما زندگی کنم ، میخوام هشت ساعت روزی کار کنم ، یه خونه اجاره ای ۶۰ ، ۷۰ متری داشته باشم ، که زیاد هم دور و پرت نباشه ، ( تو یه منطقه خیلی خیلی معمولی ) ، با یه ماشین ۶ ، ۷ میلیونی . آخر هفته ها باهاش برم تو کوه و دشت بگردم . پول ام کفاف کتاب خریدن و تئاتر دیدن و سینما رفتن رو بده. دوربین ام براه باشه ، سالی یه لنز براش بگیرم. ماهی یک بار اسپرسو تو یکی از این کافه های شهر کفایت می کنه. بقیه هتل ها و رستوران ها ارزونی شما. همه اینا پولی نمی خواد ، چقدر ماهی لازمه ؟ ها ؟
میشه آی جماعت با من کاری نداشته باشین ؟ میشه بفهمید که آزار من به کسی نمیرسه ؟ میشه هر بار که میبینمتون صداقت ام رو نسنجید ؟ میشه دوستی رو دعوت کرد و لذت برد از با هم بودن ؟ از همین الان ؟ از زندگی تو همین لحظه ؟ میشه تلفن و موبایل هامون رو کنار بذاریم ؟ حصار دورمون رو هم همی طور ؟
خانواده عزیز میشه من رو با بقیه مقایسه نکنید ؟ امکان اش هست از لذت بردن من ، از همین الان ام شما هم لذت ببرید ؟
میشه همه شما متوجه این باشید که من با این خونه ۶۰ ۷۰ متری اجاره ای ، نمی تونم خودم رو مکلف به پرداخت ۴۰۰ ، ۵۰۰ هزار تومن نفقه بکنم ؟ من نمیتونم خودم رو به پرداخت مهریه ۱۰۰ سکه بکنم که هر کدوم اش خدا تومن پوله.
ولی میتونم به همه شما نشون بدم ، که میتونم بیش تر از همه شما ، دوست داشته باشم انسان ها رو. معرفت داشته باشم ، مرام داشته باشم . باور کنیم که زندگی پول نیست ، میشه به پول کم هم قناعت کرد ، از زندگی لذت برد و آزاد و مستقل زندگی کرد.
باور کنیم که حق همه ما است تا جایی که توش به دنیا اومدیم به شیوه ای که خودمون دوست داریم زندگی کنیم. چی شده که همه دنبال رفتن ایم ؟ دنبال اینیم که بریم از اینجا و یه جای دور ، یه جایی که مال ما نیست زندگی بسازیم طوری که خودمون میخوایم.

پ.ن. پدرم حرف ها من رو باور نکرد ، اون به من باور نداشت ، شما هم حرف هام رو باور نکنید.

چای ایرانی

زندگی یعنی همین ها. چایی رو که خودت از رودخان خریدی و چای درجه یک بهاره است و تنها پنج هزار تومن بهش پول دادی به یاد قهوه خونه دود گرفته چوبی گرمی ،که تو یه شب بارونی ، خیس و سرد تو ماسوله با پدر و بهترین دوستت پیدا کرده بودین ( و همون جا رفقای کوهنورد قدیمیت رو هم دیده بودی ) تو قوری گل سرخی بزرگی که درش هم شکسته دم کنی بیاری با استکان کمر باریک و نعلبکی بذاری کنار دستت ، هر یک صفحه ای که برا آزمون ارشد میخونی یه استکان برا خودت چای بریزی. آره زندگی همینه.

پ.ن. هیچ هم نمیخوام از این سبک مزخرف و اشتباه نوشتن دست بکشم و تنها یه دلیل براش دارم ، اینکار سخته و برای منی که تنها برای ثبت شدن و از بین نرفتن فکر هام می نویسم کار ساز نیست و میدونم که بعدا میتونم خودم از این نوشته چیزایی دست گیرم بشه ، همین کافیه . و در ضمن همه این صفت های بالایی باید باشند و کلی ارزش دارن برا من.

کارگری که بورژوا می شود.

تو چند سال اخیر که منطقه آزاد ارس رشد عجیب غریبی کرد و همین طور این روزها داره رشد می کنه ، و بیشتر از همه قیمت زمینه که داره رشد میکنه . ، زمین هایی هم که از زمان پدر مادر مادرم به مادر بزرگ ام و الان به مادرم رسیده قیمت شون از متری ۳۰۰ ۴۰۰ هزار تومن الان به چیزی حدود ۵ میلیون تومن و در قسمت تجاری به متری بیست میلیون تومن رسیده. و از اون جایی که متراژ این زمین ها بالای هزار متره با یه حساب سر انگشتی ما میلیاردر شدیم .و این پولی نیست که حتی تو تصور کسی مثل من جا بگیره ، مطمئنا زندگی راحت تری رو تجربه خواهیم کرد. اما این پول و این سرمایه هنگفت بد بختی های خودش رو هم به همراه داره.
اینکه این پول تنها با یه شانس خوب به دست ما رسیده . اینکه پدربزرگ مادرم سال ها برای جمع کردن اش زحمت کشیده و به اعتراف اهالی انسان خیری بوده ، بچه های روستایی بی بضاعت رو به شهر میاورده حمایتشون میکرده تا درس بخونن ، توی همین زمین ها کارگاهی به راه انداخته بوده و چندین خونواده از اون جا نون میخوردن . قسمتی از زمین رو وقف میکنه و اولین بانک جلفا تاسیس میشه. و در ضمن کسی بوده که کلی جنس وارد میکرده از گمرک و تو اون زمان کسی اون مقدار جنس نمیتونسته وارد کنه. ولی با همه این ها باز هم یک بازنشسته ارتشی بوده. از همون سرهنگ های قدیمی زمان رضا شاه که تو دبیرستان نظام دوره دیده بودند . و بعد بازنشستگی با اینکه خونه و زندگی اش تبریز بوده تنهایی تو جلفا ، محل سابق خدمت اش میمونه و کل این کارا رو اونجا انجام میده. سال ۶۲ ( اگر اشتباه نکنم ) فوت میکنه و قسمتی از این دارایی به مادر بزرگ من ارث میرسه. مامان فریده تا زمان فوت اش تو سال ۹۰ ، همیشه اینکه پشتوانه مالی خوبی داشت ، ( هر چند هیچ استفاده ای از این دارایی نکرد. به جز مبلغ اندکی که از اجاره مغازه ها میگرفت. ) خوشحال بود و این دارایی همیشه باعث ایجاد اختلاف بود بین افراد مختلف و همه این ها باعث شد که همیشه آرزوی اینکه اونجا رو بفروشه و به قول خودش خرج ما کنه اتفاق نیوفتاد تا اینکه الان مادر ام و خاله هام صاحب این دارایی هستند.
وقتی به خانواده مون نگاه می کنم میبینم همیشه بدون سرمایه کار کردند و اوایل از کارهای خیلی سطح پایین ، و تا الان هم این ادامه داشته ، شاید پست های خوبی داشتند اما کارگر بودند.
و خب الان پیشنهادی که مادرم به من میده اینه که ، تو هم بزرگ شدی ، مدرک مهندسی داری بیا این ها رو بفروشیم ، ببر بزن به کار ، و هم سرمایه ما کار کنه این وسط و تو هم کاری گیرت میاد ، و چه پیشنهاد خیره کننده ای.
واقعا این کار درسته ؟
اگر این پول دست ما رو بگیره ، باز هم من سر همون کار های قبلی میرم ؟ سرگرمی هام تغییر نمی کنن ؟ سلایق ؟ دوستام ؟ آدم های دور و برم ؟ خوشی هام ؟
میدونید پول ترسناکه ، بورژوا بودن ترسناکه ، و از اون ترسناک تر کسی ه که یهو بورژوا میشه.
اصلا یکی مثل من میتونه یه کارگر باشه ؟ عرضه کارگر بودن رو ؟ این سوال آخری امروز بیشتر از همه سوال های دیگه ذهن ام رو مشغول میکنه ، میخوام همه اون پیش فرض ها رو بذارم کنار ، اینکه فردا چی میشه و آینده دست کیه.
میخوام به خودم ثابت کنم که میتونم ، میخوام به خودم ثابت کنم که میتونم تو سخت ترین شرایط کار کنم و زندگی مو خودم بچرخونم ، و فکر می کنم اینکه انسان مستقلی باشم ، فارغ از هر جایی و هر کسی ارزش اش رو داره ، ارزش سختی کشیدن رو.
بعد این امتحان لعنتی اولین هدف ام پیدا کردنه کاره ، هر چی که باشه ، کار باشه فقط. گور بابای دانشگاه و درس ، تا همین جا برای من کافیه ، من فقط به مدرک اش احتیاج داشتم که اونم میگیرم قطعا.

از زمان هامون درست استفاده کنیم.

حالا که ترم هشت ام و برای کنکور ارشد آماده میشم اومدم به کتابخونه مرکزی بعد دو سال تقریبا ، و اما یه سر هم به مخزن کتاب ها زدم ، یک سر که چه عرض کنم دوساعتی تو مخزن بودم و فقط از کنار قفسه ها رد شدم ، با اینکه از طی شدن این چهار سال ام تو دانشگاه راضی ام ، اما می بینم از کتابخونه ایی به این خوبی هیچ استفاده ای نکردم ، البته شاید هم به خاطر دور بودن اش بوده.
به هر حال کتابخونه ها جاهای خوبی ان ، برا خلوت کردن آدم با خودش ، خلوت کردن با کتاب ها و دوباره زاده شدن از پس هر کتابی. و خب این فرصت از دست رفت امید وارم تو فرصت دیگه ای بتونم از کتابخونه های دور و برم بیشتر استفاده کنم.
پ.ن. یادم باشه دو جلد کتابی رو که دو سال پیش امانت گرفته ام رو بر گردونم ، البته باید کلی جریمه بدم.

همسفر

یکی لازمه کنارت باشه ، همینطور که شبانه داری تو اینترنت میگردی و یهو هوس مسافرت و دریا میزنه به سرت.
همین فردا صبح اش باهات پایه باشه همه برنامه هاشو بزنه زمین بیاد باهات تنها یکی دو روز سفر.
کنار دریا چادر بزنیم ، رو گاز پیکنیکی املتی درست کنیم و شب تو ساحل تا صبح از سرما هم دیگرو بغل کنیم.
هیچ هم لازم نیست صحبت کنیم. فقط بودن اشه که مهمه.
و تا سال های سال فقط با همین یه خاطره خوش باشیم.
واقعا برای یه عمر خوش بودن کافی نیست ؟

دارم آدم میشم.

این روزا دیگه زندگی از بی هدفی و ایده آلیستی کاملا بیرون اومده و تو دنیای واقعی تری زندگی می کنم و خب راضی ام ، دیگه الان وقت کم میارم و کلا وقت کمتری برای فکر کردن پیدا می کنم مطمئنا روزی دلم هم برای روزای پر از فکر دیروز تنگ میشه.
فعلا تمام انرژی م رو باید صرف کنکور ارشد بکنم و اینلا باید از همین تابستون دو سال برم سرباز.
اتفاق جدید اینکه امروز یک سری آبجو گذاشتم و تا بیست روز آینده نگران این بچه ام قراره باشم ، و فعلا تخمیر شروع نشده و این غیر عادیه.

تنهایی

بار ها به این مسئله رسیده بودم و باز هم رسیدم شاید کمی عمیق تر شاید کمی دقیق تر.
تنهایی چیزیه که برا همه هست و باید این رو همیشه یاد مون باشه و هر لحظه به خودمون یادآوری بکنیم ، اینکه چون من الان تنها هستم دلیل نمیشه بقیه اون بیرون خوشحال باشند.
و اما خود تنهایی هست و ما دو تا راه حل در پیش داریم. یکی اینه که با خود تنها بودن مقابله کنیم و خب خیلی ها به این راه حل رو میارن ، هر باری که احساس تنهایی می کنن با روش هایی سعی می کنند این تنهایی رو رفع کنند . به جمع رو میارن ، تلفن رو بر میدارن به دوستی زنگ می زنند پا میشن میرن جایی و سعی می کنند کسی رو پیدا کنند.
راه حل دوم اینه که تنهایی رو بپذیریم ، و با پذیرش اش سعی کنیم از تنها بودن لذت ببریم ، حتی اگر هیچ کاری دم دستمون برا لذت بردن تنها و تکی نداریم فکر کردن و فلسفه به نظر من بهترینه ، یه مشغولیت ذهنی ، یه بازی شطرنج که البته نتایج خوب  و جذابی میتونه داشته باشه و البته کاری که من جدیدا شروع کردم و ازش لذت میبرم و سعی میکنم همین جا مشغولیت های ذهنی مو بنویسم و با اینکه کمتر کسی اینجا رو میخونه و بیشتر خودم هستم که می خونم به بهترین کار و دلمشغولیم تبدیل شده.
و چقدر انسان ها بودند که تو تنهایی شون به نتایج خیلی بزرگ رسیدن و بشریت از این نتایج استفاده کرده. موزیسین ها، دانشمندان ، هنرمندا ، فیلسوف ها همه همه تو دنیای تنهای خودشون بودند که به این نتایج رسیدن . و چقدر تنهایی لذت بخشی داشتند و بشریت رو در این تنهایی لذت بخش شون راه دادن و اجازه دادند تا بشریت پیشرفت کنه.
و اما یک نوع ناخواسته از روابط و انسان ها هم هستند و خود من تو همین چند هفته گذشته همچین شخصیتی داشتم . ( من کاملا معتقد ام که شخصیت ام در اثر عوامل مختلف و تحت تاثیر فضا ها ، افراد ، و کتاب ها ، رسانه ها و …. در بازه های زمانی مختلف از شکلی به شکل دیگه تبدیل میشه و تغییر میکنه ، و من این تغییر رو دوست دارم ازش لذت میبرم ، سعی میکنم تجربه های جدید ازش داشته باشم و کاملا این مسئله رو طبیعی می دونم. ) و این حالت اینجوریه که آدم جایی که میخواد قرار داشته باشه قرار نداره ، مثلا وقتی میخواد تنها باشه تو جمع قرار گرفته ، و این جمع مدام باعث میشه تنهایی فرد بهم بخوره ، چه خوبه که گاهی رک باشیم و واقعیت هارو بپذیریم و بتونیم به طرف مقابل مون بگیم که مثلا من امروز دوست دارم تنها باشم با اینکه تو رو دوست خوب خودم میدونم و از گردش هفته پیشمون کلی لذت بردم ولی فعلا چنین احساسی دارم.
و حالت دیگه ای هم هست که من تو چند هفته پیش چنین وضعی داشتم ، به این شکل که میخواد تو جمع باشه و تنهاست ، و این درگیری رو با خودش داره و نمیتونه حل کنه ، البته من مشکلی که داشتم این بود که تو جمعی بودم که نمی خواستم باشم و راحت نبودم و نمی تونستم ارتباط مناسب برقرار کنم. احساس تنهایی می کردم و جمعی مناسب پیدا نمی کردم. ( به پست لونلینس مراجعه شود.)
و خب از این به بعد باید تلاش کنم رک تر باشم و سریع تر و قبل از این که از وضعیتی که داخل اش هستم احساس ناراحتی و استیصال کنم سعی کنم وضعیت رو تغییر بدم یا سعی کنم از وضعیت موجود لذت ببرم.
البته اینا نتایج افکار امروز ام راجع به رفتار و احساس اخیر امه ، و نمیشه تعمیم داد ولی دوست دارم اینجا بنویسم تا به دوستانی که میخوان من و بشناسن بدم تا از رفتار و حرف هام شوکه نشن و بهشون بر نخوره و البته تذکری ه برا خودم تا تو روز های بحرانی بتونم سریع تر از بحران خارج بشم و با خوندن این متن ساده تر به یاد تجربه امروز ام بیوفتم.

بیمار روانی

وقتی به روابط اخیر ام با آدم های مختلف فکر می کنم ، خیلی هاشون تاریخ مصرف داشتن برام ، بعضی هاشون زودتر و بعضی هاشون دیر تر .
و مسئله خیلی ساده بود ، صحبت ها ، حرف ها ، بحث ها تکراری می شدند ، احساس می کردم تو باتلاق گیر کردم ، دیگه جواب تلفن نمی دادم ، جواب اس ام اس نمی دادم ، بعضی ها بیش از حد پیگیر ام بودند با چنگ و دندون می خواستند منو نگه دارند ، و من وحشی تر از هر زمان دیگری میشدم و دست به کارهایی زدم که حتی امروز شرم دارم بنویسم شان.
مسئله اینجاست به جز گروه کوچکی که خوش دارم اسم شون رو بذارم گروه رفقا دیگه این روز ها با من نیستند و مدتی است که از این کسایی که میان و میرن هم خبری نیست.
و ترس از این که همین گروه رفقا هم کوچک تر بشند لحظه ای آرومم نمیذاره ، و همین اخلاق سگی با همین گروه هم برخوردی وحشیانه داره ، شاید اون ها به زندگی با وحشی ها عادت کردند شاید هم روزی مثل بقیه خسته بشند و دیگه جواب تلفن ندند. و هر بار که گوشی رو دستم می گیرم این اضطراب رو دارم که نکنه جوابی نگیرم ، اضطرابی که حتی باعث میشه از گوشی تلفن فراری باشم.
خیلی ساده است ، این منم که فاسد شدم ، این منم که تاریخ مصرف داشتم.